یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم تمام صورت نازنازی من پر از جوش شد .خیلی ناراحت شدم تا بعد از ظهر که به مطب دکترش بردم .او خیالم را راحت کرد وگفت خانم گوشت زیاد نخور .چون بابایی برای مهمانهای ویدا جون کوبیده درست میکرد وما هم که خیلی دوست داشتیم زیاد می خوردیم. ...
جوجوی من وقتی که تو اومدی خانه ی ما ساکت بود نه اینکه تنها بودیم نه .چون خواهر بزرگت نونو ونوسی دیگه بزرگ شده بود .می خواست بره کلاس دوم. و چه خوب شد که تو به جای 6 مهر روز 18 شهریور پیش ما اومدی و ونوسی هم تا موقع مدرسه حسابی با تو بازی کرد. ...