خیاط شدم
وقتی میرم مغازه پارچه فروشی محو پارچه ها میشم .محو رنگ وطرح و جنس شون .این بار که رفته بود از پارچه ی تریکو خوشم اومد وبرای ویدایی خریدم ویک مدل هم از توی ذهنم در اوردم که هر کسی دید خوشش اومد و خودم هم خیلی کیف کردم . &nb...
چهار شنبه سوری
امسال بر خلاف سالهای قبل که شام میرفتیم خونه ی مادر جون . مادر جون تصمیم گرفت که شام خونه ی ما بمونه چون روز سه شنبه هم بود یعنی روز استخر و خونه ی ما موند وقرار شد مثل هر سال بعد از ظهر بریم خونه ی عزیز برای اتیش بازی . ویدایی و مادر جون زودتر رفتن . ومن وونوسی بعد از اونها رفتیم . امسال بر خلاف سال گذشته خونه ی عزیز خلوت بود چون سلنا نیامده بود و مائده هم نیومده بود و فاطمه هم چون امتحان کنکور داشت درس میخوند . ویدایی از سر وصدا میترسه بر خلاف شیطون بودنش که ادم فکر مینه که خیلی نترسه ولی این طور نیست وبابایی یک ترقه داده بود که صداش بالا بود و اول به بابا جون گفتیم که نترسه و به عزیز قول دادیم که خطر ناک نیست و و و...
ادم برفی
به اصرار ویدایی روز جمعه رفتیم نمک دره .بابایی فکر میکرد که نمیتونیم به خونه برسیم .چون اخرین باری که بابابی رفته بود .نیم متر برف بود وجاده خیلی خراب بود .اما از شانس ما اون روز هوا افتابی بود وجاده اصلا برف نداشت .ولی وقتی رسیدیم خونه مثل یخچال بود که زودی شومیته وبخاری برقی رو روشن کردیم . وقتی بچه ها توی خونه داشتند گرم میشدند .من و بابایی رفتیم توی باغچه ویک ادم برفی بزرگ درست کردیم .برای ناهار توی شومینه بابایی کباب زد خونه چر از دود شد اما خوب شده بود . بعد از ناهار بچه ها رو بردیم توی حیاط که با دیدن ادم برفی خو...
هدیه مادر جون
شنبه مادر جون اومد خونه ی ما چون برای بعد از ظهر یک برنامه ی خوبی داشت . مادر جون به اتفاق من وونوسی وویدایی رفتیم بازار . این اولین بار بود که همه با هم میرفتیم بازار . مادر جون میگفت که یک سال میشه توی بازار قدم نزده بودم . خلاصه بگم که اول از همه برای ویدایی یک کفش خوشگل سفید مارک LV مادر جون خرید که خیلی خوشکل هست .از مغازه ی(حدیث ) اسمش رو نوشتم که چند سال اینده خاطره بشه . وکفش ونوسی رو رفتیم جزیره که نداشت وما رو فرستاد میلاد نور ویک کفش مشکی با منجوق های خوشکل . ومادر جون هم برای خودش کفش خرید و هم...
ویدایی بوف شد
چهارشنبه ای بعد از ظهر من داشتم یک پارچه ای رو برای اشپز خونه دورش رو چرخ میکردم و ویدایی رو صدا کردم که با چرخ خیاطی خودش کنار من بازی کنه . اما نینی همش میگفت برای من چرخ کن بر خلاف همیشه که خودش بازی میکرد و امد کنار من روی تخت نشست .یک دفعه ای از روی پتوی تخت سر خورد وبینی وصورتش خورد به لبه ی تیز میز خیاطی وشروع کرد به گریه کردن .اول که بغلش کردم فکر کردم که ترسیده و گریه میکنه ولی وقتی موهاش رو کنار زدم دیدم وای روی بینی و زیر چشمش پاره شده و خون میاد .رفتم بهش اب دادم و زنگ زدم بابایی اومد .این سه نفری ناراحت بودیم که من دوست داشت بزنم زیر گریه . ...
حسنی به مکتب نمیرفت
از موقعی که برف بارید ویدایی که مهد نمیرفت تا دیروز که 2شنبه بود فرستادمش . همه حوادث برفی رو برای فریده جون وبچه ها تعریف کرد وروز 3شنبه هم گفتم باید بری همش ناز میکرد که من نمیرم ولی من بالاخره فرستادمش با بابایی رفت ولی 10دقیقه دیگر دیدم اومد . با ونوسی گفت گفتیم حتماگریه کرد که نمیرم .اما دیدیم که صورتش ناراحت نیست .وقتی که توی راه پله داشت کفشش رو در میاورد میگفت مامانی بهمن مهد کودک تعطیل هست .من وونوسی تازه یادمون اومد که ای واییییییی امروز 22بهمن هست وهمه جا تعطیل هست. ...
اتفاق تاریخی شهر ما
این هم از عکسهای برفی شهر ما . شهر ما در برف نمیدونیم خوشحال باشیم یا ناراحت .از این زیبایی و از این خسارت.  ...