چهار شنبه سوری
امسال بر خلاف سالهای قبل که شام میرفتیم خونه ی مادر جون . مادر جون تصمیم گرفت که شام خونه ی ما بمونه چون روز سه شنبه هم بود یعنی روز استخر و خونه ی ما موند وقرار شد مثل هر سال بعد از ظهر بریم خونه ی عزیز برای اتیش بازی . ویدایی و مادر جون زودتر رفتن . ومن وونوسی بعد از اونها رفتیم . امسال بر خلاف سال گذشته خونه ی عزیز خلوت بود چون سلنا نیامده بود و مائده هم نیومده بود و فاطمه هم چون امتحان کنکور داشت درس میخوند . ویدایی از سر وصدا میترسه بر خلاف شیطون بودنش که ادم فکر مینه که خیلی نترسه ولی این طور نیست وبابایی یک ترقه داده بود که صداش بالا بود و اول به بابا جون گفتیم که نترسه و به عزیز قول دادیم که خطر ناک نیست و و ویدایی رو سفت بغل کردم وقتی صدا کرد ویدایی خیلی ترسید ورفت توی خونه بغل سلاله وبیرون هم نمی اومد وبه زور بغلش کردیم و اوردیم که کنار اتیش باشه .من ویدایی از روی اتیش پریدیم و ویدایی گریه کرد ومادر جون بردش توی خونه . مادر جون میگفت که من این اتیش بازی رو از زمانی که نامزد بودم تا حالا ندیده بودم وخاطره ی خوبی بود . بعد از اون به ونوسی یاد دادیم که وقتی از روی اتیش میپره چی بگه که ونوسی همش اشتباه میگفت وما میخندیدیم. شب برای شام هم از توی باغ عزیز سبزی تازه کندم وکوکو سبزی با ماهی شکم پر ( گرد بیج ) درست کردم که خوشمزه شده بود به خاطر مادر جون درست کرده بودم چون خیلی دوست داره ویاد بابا جون میوفته ( روحش شاد ) اما بابایی فردا موقع ناهار گفت که خدا را شکر که ما ماهی شکم پر نمیخوریم چون اصلا دوست ندارم . چه کنیم که همین یک بابایی رو بیشتر نداریم اون شب بابایی ها یعنی شاگرد بابایی یک بادکنک هایی رو میترکوند که با اینکه اون طرف خیابون بود ولی ویترین من همش میلرزید و من قصه میخوردم که این دم عیدی این کریستالهای من نشکنه و مادر جون میترسید و غرغر میکرد که من به خاطر این شام موندم که پسرها توی محل شیطونی نکنند اما مثل اینکه این جا بد تر هست .!!!!!!!!!!!!!