دیشب من و بابایی تنها بودیم خیلی بد بود چون وقتی که رفته بودیم خونه ی مادر جون ومادر جون رفته بود مسافرت وعمه تنها بود از ونوسی خواست که شب پیشش بمونه وشما ویدا یی وروجک هم اصرار کردی که شب اونجا بخوابی .ما هم به اجبار قبول کردیم وفکر کردیم که موقع اومدن پشیمون میشی اما در کمال ناباوری شما موندی وما اومدیم خونه خونه خیلی ساکت بود یک حس خاصی داشت .حس ترس .حس دلتنگی .حس وابستگی .حس تنهایی .حس سردی که با وجود شما دخترهایم هیچ وقت تجربه نکرده بودم  ...
جمعه بعد از ظهر به اتفاق خانواده ی خاله فرشته وبابا جون وعزیز رفتیم رامسر گردش وویدای شیطون اصلا پیش من نبود وهمش پیش فاطمه بود وتکون نمیخورد.شام رو بیرون خوردیم ووقت خدا حافظی ویدا لجبازی کرد که شب می خواهم پیش فاطی جون بخوابم .بالاخره رفت. اومدیم خونه وخونه ساکت ساکت بود حوصله مون سر رفت یک بار زنگ زدم خونه خاله گفت داره نقاشی میکشه . &...
جوجوی من وقتی که تو اومدی خانه ی ما ساکت بود نه اینکه تنها بودیم نه .چون خواهر بزرگت نونو ونوسی دیگه بزرگ شده بود .می خواست بره کلاس دوم. و چه خوب شد که تو به جای 6 مهر روز 18 شهریور پیش ما اومدی و ونوسی هم تا موقع مدرسه حسابی با تو بازی کرد. ...