مهد کودک
امسال دختر کوچولوی من میخواهد بره مهد .اصلا" احساس خوبی نداشتم خوشحال نبودم ولی کم کم عادت کردم همون مهد اجی ونوسی بردمت دو روز اول که با ونوسی موندی و از اون جدا نشدی وبا بچه ها بازی نکردی روز بعدش من شما رو بردم ونیم ساعتی نشستم با من نمی اومدی اجی رو میخواستی گفتم ونوسی رفته مدرسه اون روز که شما رو تنها گزاشتم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید خیلی حال بدی بود زنگ زدم مهد که شما گریه نمیکنی ؟ واونها گفتند نه .خیالم راحت شد . وتا مهر یک هفته رفتی وکمی راحت شدی ولی من باید توی مهد میموندم وبعدش یواشکی میرفتم ولی اولین روز مهر که دوشنبه بود صبح همه با هم صبحونه خوردیم وبه اتفاق بابایی رفتیم ونوسی رو رسوندیم مدرسه وتا توی کلاس بدرقه اش کردیم وبعدش اومدیم مهد شما اون روز از من دل نمیکندی وکارو سخت میکردولی کم کم عادت کردی و صبح که از خواب بیدار میشدی مگفتی که من رو ببر مهد اما من:صورت نمیشورم .مسواک نمیزنم .توالت نمیرم .موهایم رو شونه نمیکنم و صبحونه هم نمیخورم فقط من رو ببر مهد اگر هواسرد بود روسری میگذاشتی یک روز هم که هوا خیلی سرد بود شنل وکلاه گذاشتی که فریده جون میگفت از ساعت 11 پوشیده بودی تا ساعت 1 منتظرم بودی چون ذوق کرده بودی از این لباست. دختر من بزرگ شد قربونش برمممممممممممممممممممممممممم