نی نی
روز عید قربان خاله بصیره اومده بود خونه ی عزیز . و ویدایی چه قدر خوشحال شد که بالاخره نی نی خاله یعنی امیر رضا رو دیده و و از اول تا اخر همش امیر رضا توی بغلش بود و یا اینکه از کنارش تکون نمیخورد . وقتی اومدیم خونه میگفت که چه خاله ی خوبی بود که بچه اش رو میداد به من . وامی رضا چه پسر خوبی بود که گریه نمیکرد . وای ویدایی چقدر زیاد تو بچه دوست داری.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی