خدا حافظی نکرد
5شنبه بعد از دو هفته از پایان برف .بالاخره کار درست کردن سقفهای مغازه ها تموم شد وبابایی وقت کرد که بعد از ناهار یک کمی بخوابه . ومن وونوس و ویدایی رفتیم توی اتاق بچه ها و در رو هم بستم که ویدایی صدایش بیرون نره .ویدایی داشت با تبلت بازی میکرد و من وونوسی داشتیم ریاضی کار میکردیم .ساعت از 3 گذشته بود که بابایی بیدار شد و من صدای پای بابایی رو که توی خونه راه میرفت ولباس میپوشید رو متوجه میشدم .وبابایی بدون خداحافظی از ما رفت . ونوسی که سر گرم درس خوندن بود اصلا متوجه نشد . اما از ویدایی بگم : چند دقیقه گذشت .گفت : مامانی چرا بابایی داشت میرفت مغازه نیومد با ما خداحافظی کنه .با حالت ناراحتی و تعجب این حرف رو زد . من اول یکه خوردم چون اصلا فکر نمیکردم که ویدایی حواسش به کار های بابایی باشه . چون ویدایی حسابی سرگرم بازی بود و اینکه در اتاق بسته بود . گفتم هر وقت بابایی رو دیدی از خودش بپرس. شام خونه عزیز بودیم که خاله فرشته و خاله سوری هم بود . بابایی ساعت 8 که رسید بعد از سلام واحوال پرسی ویدایی زودی پرسید .بابا چرا با ما خداحافظی نکردی بابایی خیلی تعجب کرد . بابایی معذرت خواست گفت چون یک مشتری زنگ زد من هم زود لباس پوشیدم رفتم پایین .ولی دفعه ی دیگه حتما از شما خداحافظی میکنم . بابایی نمیدونست که اگر مامانی کوتاه بیاد این دو تا وروجک ها کوتاه بیا نیستند.