سرن
5شنبه شب رفتیم خونه ی خاله امنه . همراه با باباجون و خاله فرشته و خاله سمانه . شب ساعت 10/5 رسیدیم . ویدایی توی ماشین خاله فرشته نشست . چون میخواست پیش سلنا باشه . و خوب شد که زود خوابش برد . چون میترسیدم که با سلنا شیطونی کنه . شب سردی بود . روز بعد صبح رفتیم با بچه ها قدم زدیم . و خاله سوری هم اومد و جمع دختر ها جمع شد . وبا هم رفتند پیاده روی . اقایون هم صبح رفتند پای یک کوه که اب معدنی داشت و بعد از ظهر هم توی یک رود خونه ی سرد اب تنی کردند. ویدایی و سلنا هم با هم بازی کردند و کمی هم اتیش سوزوندند. بعد از ظهر ویدایی هوس انجیر کرد و عمو علی گفت که میبرمت توی باغ بخوری . حالا ویدایی میرفت و میومد و میگفت من وعمو تصمیم گرفتیم که بریم انجیر بخوریم . وما میخواستیم که شام بخوریم و بعد از شام حرکت کنیم . و ویدایی این قدر گفت و گفت تا ما رو مجبور کرد که شام خوذمون رو از خاله تحویل بگیریم وهر کس خونه ی خودش بخوره . ولی از لطف تصمیم ویدایی همه رفتیم باغ و یک دل سیر انجیر خوردیم