ويدا خانم ويدا خانم ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ويدا خانم. شيرين زبون ما

تولدت مبارک

. امروز تولدت هست .عزیزم . تولد 4 سالگیت مبارک . امیدوارم 100 ساله بشی . دیشب سردت بود صبح که از خواب بیدار شدی فین فینی بود ی خدا کنه سرما نخوری . یک کوچولو صبحانه خوردی . بهت گفتم بیا میوه و یا پسته بدم . میگی نه میخوام کیک بخورم . اخه عزیزم تا بعد از ظهر خیلی مونده الان ساعت 11 هست !!!!!!!!!!!! راستی برای تولدت ژل هفت رنگ با ژل رولی و سالاد ماکارونی درست کردم به علاوه ی نوشابه و میوه کیک حتما خوش میگزره . دیروز رفتیم با بابایی و خودت کادو خریدیم .( طلاااااااااااااااااااااااا ) توی مغازه خیلی عاقل بودی بر خلاف همیشه که شیطونی میکردی . روی صندلی مثل خانووووووووووووووووم نشستی . قربونت برم .راستی از ما دسته گل هم خواستی چه دختر با کلاسی &nbs...
18 شهريور 1393

دمپایی کهنه

ویدایی که کوچک بود و خیلی شیطونی میکرد . از صدای وانتهایی که وسایل کهنه ی مردم رو میخریدند خیلی میترسید . چون با بلند گو حرف میزدند و اگر بعد از ظهر نمیخوابید میگفتم که دمپایی کهنه میادا.                     از قضای روزگار توی مغازه ی بابایی یک امبولاس اوردند که درست بشه ویدایی دید که دوستهای بابایی برای شوخی با میکروفون اون صحبت میکنند .  ویدایی هم ترسش ریخت و در روز  در 2 نوبت صبح وعصر میره مغازه و توی اورژانس میشینه و شروع میکنه به صحبت : دمپایی کهنه خریداریم ... بچه ی کهنه خریداریم ..... ونوس کهنه خریداریم ....سلنا کهنه خریداریم ..... خلاصه همه رو کهنه خریداری میکنه .  &nbs...
28 مرداد 1393

حرف های ویدایی

دیشب با ونوسی تی وی نگاه میکردیم . برنامه اشپزی خارجی بود . من و ونوس داشتیم در مورد اینکه خارجی ها چه چیزهایی رو میخورند  و ما نمیخوریم .مثل گوش ماهی و ........ . ویدایی پرید توی حرف ما که من میخام حلزون بخورم . من   ونوسی     . به ویدایی گفتم .: مادر شما فرنی یا کاچی یا سالاد ماکارونی رو چون نرم هستند و به دهانت بچسبه نمیخوری بعدش میایی حلزون میخوری . ...
22 مرداد 1393

سرن

 5شنبه شب رفتیم خونه ی خاله امنه . همراه با باباجون و خاله فرشته و خاله سمانه . شب ساعت 10/5 رسیدیم . ویدایی توی ماشین خاله فرشته نشست . چون میخواست پیش سلنا باشه . و خوب شد که زود خوابش برد . چون میترسیدم که با سلنا شیطونی کنه . شب سردی بود . روز بعد صبح رفتیم با بچه ها قدم زدیم . و خاله سوری هم اومد و جمع دختر ها جمع شد . وبا هم رفتند پیاده روی . اقایون هم صبح رفتند پای یک کوه که اب معدنی داشت و بعد از ظهر هم توی یک رود خونه ی سرد اب تنی کردند. ویدایی و سلنا هم با هم بازی کردند و کمی هم اتیش سوزوندند. بعد از ظهر ویدایی هوس انجیر کرد و عمو علی گفت که میبرمت توی باغ بخوری . حالا ویدایی میرفت و میومد و میگفت من وعمو تصمیم گرفتیم که بریم ...
18 مرداد 1393

دریای چمخاله

هر سال تابستونی یک بار با عزیز و خاله فرشته میریم دریای چمخاله و بچه ها و اقایون شنا میکنندکرد  . ولی ویدایی از اب میترسه و فقط شن بازی میکنه ولی امسال ویدایی شجاع شد و با ما اومد قایق سواری من فکر کردم که توی قایق گریه میکنه اما خیلی خوشحال بود و همش میخندید . ومامانی حسابی ذوق کردم از کارش . و از توی اب اون اقای صاحب قایق یک توپ پیدا کرد که داد به ویدایی وما گفتیم که به تو جایزه داد .  و موقع اومدن که هوا تاریک شده بود و اب دریا هم همش جلو میومد . که زیر انداز ما رو خیس وماپا به فرارگذاشتیم. اما توپ ما رو اب برد و ویدایی میگفت توپم کجاست  و من هم گفتم مامانی : اب اورده رو اب میبرد  ...
2 مرداد 1393

کاردستی بابایی

بابایی دیروز دو تا کار دستی درست کرد که ما رو ذوق زده کرد . یکی اینکه با وسایل ماشین یک ادمک درست کرد که خیلی خوشگل هست . ودیگه اینکه یک تخته سیاه درست کرد که خاطرات  مدرسه رو برای من زنده کرد و ونوسی وویدایی حسابی گچ بازی کردند.                                                                                                                      &n...
2 مرداد 1393

مهمانی

 دیروز 24 ماه رمضون خونه ی خاله فرشته نذری اش بود . و ما هم بودیم . ونوسی  و فاطمه رفته بودند بازار تا ونوسی کتاب زبان بخره . و ویدای ناراحت که چرا من رو با خودشون نبردند و من و خاله فرشته و عزیز با ویدایی رفتیم کنار دریای خاله بعد از 11 سال یعنی اخرین باری که رفته بودم دریا ونوسی توی شکمم بود . ویدایی کمی شن بازی کرد و گل انگشتی جمع کرد با تعدادی سنگ .   غروب ونوسی هم برای ویدا از شهر کتاب . کتاب خاله سوسکه به عنوان جایزه خرید که خیلی هم قشنگ بود . و ویدایی هم خیلی خوشحال شد.                                           ...
2 مرداد 1393

سالگرد خوب

امروز یک سالگرد خوب هست و بابایی با یک جعبه شیرینی اومد . و میخواست ما رو برای شام به رستوران کشتی ببره که من گفتم ناهار بیشتر خوش میگذره و چون ماه رمضون هست بمونه برای بعد . وقرار هست که بریم نمک دره . 16 سال گذشت . خوب بود و پر از خاطره . و دو تا یادگاری از این زندگی ..........................................دوست دارم زندگی رو :::::::خوب یا بد ........................................................
2 مرداد 1393

هوررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ویدایی واقعا مربی اقا دوست نداشت . چون بردمش توی یک مهد کودک جدید که اولش اشنا نبود و قریبگی میکرد ولی الان دو جلسه هست که کلاس ژ یمناستیک میره و مامانی یک دنیا ذوق میکنم . ...
29 تير 1393